شرح پریشانی یک آواره

  • ۰
  • ۰

یکشنبه ۱۵ مرداد نماز مغرب

 

دوباره که دل سنگ‌ شد ... در داخل می خواهد بلرزد ولی یک پوست سنگی اجازه نمی دهد
فورا به سمت قبر آقای نخودکی رفتم، فکرکردم بچه زرنگ شده ام، ولی هیچ محل نگذاشت، گفتم شاید خلف وعده کردم. یا نه غذا زیاد خوردم. یا شاید بد کردم استخر رفتم، تفریح در مشهد؟؟؟ ولی امام رضا که اینطور نبود ..‌‌.
این دفعه گفتم بروم مقبره شیخ مجتهدی، نزدیک نماز شد و همه درها بسته بود، دورزدمذو دور زدم، وقت نماز نزدیکش رسیدم تا بعد نماز خدمت ایشان مشرف شوم. در نماز قضای صبح، یادم از زدن زینب افتاد، چه غلطی بود کردم، دستم بشکند، و بدتر اینکه یادم نبود و راحت خوابیده بودم. همین ظهر آقای راشد از جایز نبودن ضرب و ترساندن خانواده گفت ..
بعد از نماز خدمت شیخ رسیدم، چه دلبری، چه روحی، چه ریحانی ... چقدر گوارا بود، تازه می شد طعم زیارت را چشید، چه نوازشی کرد، دستم را گرفت، دلم را گشود، که دنبال چه هستی ...
البته باز به حرم راهم ندادند ...
ولی عنایتی کردند و اصراف را تبدیل به صدقه کردند و اجازه دادند اسباب رساندن روزی به بنده باشیم ...

 

 

 

 

 

  • ۰۲/۰۶/۰۲
  • محسن حیران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی